tanhayi
چقدر سخته یکی رو دوست داشته باشی نتونی بگی
نمیترسم از نبودنت دیر زمانیست باور کرده ام چون تو نمیروی از یادم دلم تنگ میشود برای خود خودم که پیش تو ماند پیش تویی که مرا داری و منی که هیچ ندارم حتی تو را لعنت بر عشق و درود بر عشق آن دم که میرود و آن دم که می آید درود بر نَفَس آن دم که میرود و مرا با خود می برد نفرین بر نَفس آن دم که میخروشد بسان پیل مست برای تو
نظرات شما عزیزان:
وقتي با تو و بي تو بي قرارم ،
بگو چگونه مي شود در كنارم باشي و از من دور ؟
بگو چگونه ست كه با وجود اين همه فاصله
هنوز كسي را نيافته ام جايگزينت كنم ؟!
بگو چگونه ست كه درد و درمانم تويي ؟!
گفتي رهايم كن ،
اما دريغ !
مگر عهد عاشقان شكستني ست ؟!
خسته از تنهایی
سكوت مبهم و تاریك
ستاره های غم انگیز
غنچه ی پوسیده
در دستم
اشك میریزم
و قلم میشكند
در حالی
كه زمان یاد ترا
به لب پنجره چشمانم
می آویزد
اشك میریزم
یاد تنهایی تو
میچكد از چشمم
نم نم ، آرام آرام... ...
کنار عکس تو پر ازحال وهوای گریه ام
شکوه نمی کنم ولی پر از صدای گریه ام
شکوه نمی کنم ولی حریف دنیا نمی شم
مثل یه بغض کهنه ام جون می کنم وا نمی شم
برق کدوم ستاره زد تو چشمایی که یادمه
تو دل سپردی از ازل تو پر کشیدی از همه
حس کدوم فاصله بود که از رگ تو کنده شد
بین کدوم دقیقه بود که قلب تو پرنده شد
شکوه نمی کنم ولی دنیا فقط یه منظره س
تو اون طرف من این طرف فاصله مون یه پنجره س
تو قصه موندی همه شب تو ریشه بستی همه جا
اسم تموم کوچه ها سهم تموم آدما
من از هجوم خستگی حریف دنیا نشدم
کنار سفره ی زمین نشستم و پا نشدم
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست
از تو می گویم
تو نیستی که ببینی
چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی
چگونه دور از تو
به روی هر چه در این خانه است
غبار سربی اندوه
بال گسترده است
تو نیستی که ببینی
دل رمیده ی من
به جز تو
یاد همه چیز را رها کرده است
وقتي با تو و بي تو بي قرارم ،
بگو چگونه مي شود در كنارم باشي و از من دور ؟
بگو چگونه ست كه با وجود اين همه فاصله
هنوز كسي را نيافته ام جايگزينت كنم ؟!
بگو چگونه ست كه درد و درمانم تويي ؟!
گفتي رهايم كن ،
اما دريغ !
مگر عهد عاشقان شكستني ست ؟!
خندم گرفت...
اما گریه کردم!
فهمیدم نمی دونه چه غمه بزرگی تو دلمه
ندیده بود قلبم شکسته
ندیده بود گل عشقی رو که هر روز با گریه هام
سیرابش میکنم هنوزپژمرده نشده
هیچی نگفتم
ولی چشمام همه چی رو گفته بودن...
چرا چشمای آدما هیچ وقت دروغ نمی گن؟
گاهی که دلم…
به اندازه ی تمام غروبها می گیرد…
چشمهایم را فراموش می کنم…
اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند…
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس…
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست…
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد…
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند…
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست…
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد…
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد…
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد…
از چهار فصل دست کم یکی که بهار است
Power By:
LoxBlog.Com |